هنوز نرمی پلکهایش بر روی انگشتانم سنگینی می کند ، هیچگاه فکر نمی کردم شهامت این را داشته باشم تا چشمانی که یک عمر زیبایی ها و زشتی های روزگار را چشیده بر هم ببندم ، انگار جسم سردش هم مقاومت می کرد ، می گفت نبند ! من هنوز هم کارهای نیمه تمام زیادی دارم ، هنوز هم می خواهم از زندگی لذت ببرم ، تو را به تمام خاطرات شیرینی که داشتیم قسم می دهم ... نمی دانم ! کسی که زندگی را با چشمان باز بدرود می گوید چه احساسی داشته و آخرین لحظات را چگونه حس کرده ؟ حس کردن مرگ هنگامی که نفسهای آخر کشیده می شود شاید دردناک ترین و شاید شیرین ترین لحظه برای او باشد ! نفس که به شماره می افتد و احساس مرگ مابین رفتن و ماندن دست و پا می زند و لحظه ای فرا رسیده که فرشته مرگ آغوشش را برای مسافر جدید باز می کند برای هیچکس قابل لمس نیست این عقدی است فقط مابین مسافر و معبود . همیشه بر زندگی اف می گویم به این رنگارنگ ِ پرفریب ، به این پر زرق و برق مزور ، به این گلدان گاهی شاداب و گاه پژمرده ، به این سوال بی جواب ، به این قایق سرگردان ، به این محدود ترین دم هستی و به این بود و نبود آنی . در فرهنگ ما از دست دادن عزیزان مصیبتی بزرگ است و تا سوم و هفتم و چهلم و سال تمام نشود داغ از دست رفته از بین نمی رود و حتی تا سالها ادامه می یابد ، جامعه ایرانی با این عاطفه باورنکردنی که نسبت به خانواده دارد سنگینی این حس دوست داشتنی را مادام العمر همراه دارد . اما فکر می کنم اگر به جای خود را بر روی خاک کشیدن و گل بر سر مالیدن و این فریادهایی که گوش فلک را کر می کند و این به اصطلاح کولی بازی ها و غش و ضعف کردن ها هنگام خاکسپاری ، متانت ، سنگینی و وقار خود را حفظ کنیم و برای روح از دست رفته فاتحه و دعایی بخوانیم ، شاید گوشه ای از این فرهنگ به انحراف کشیده شده را اصلاح کنیم . از فرهنگ غرب همیشه به مراسم خاکسپاریشان غبطه می خورم با اون آرامش و دسیپرینی که داره و قبول مرگ از جانب صاحبین عزا . مرگ عزیزان تلنگری است به احساس حسد و غرور و کینه ورزی که در اعماق سیاهی قلبهایمان است ، ای کاش می شد تمام این سیاهی ها را دور ریخت !! حسّ بخشیدن و دوستی ها را گسترش داد و پهنه قلبها را همچون دریا وسیع نگاه داشت و جز مهر از خود بروز نداد . مرگ ! قبولت دارم چون زندگی ایجاب می کند .