<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d7895323\x26blogName\x3d%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dLIGHT\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://hamsaafar.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://hamsaafar.blogspot.com/\x26vt\x3d-7349916076664081182', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>




Previous Posts


Links

Favorite Links

Archives

Support By


همسفر

میهمان یک روزه

در همسایگی ما شخصی هست که به علت اینکه همسر و فرزندانش در کشور دیگری زندگی می کنند همدمی به جز چند سگ و گربه ندارد و آنچنان این عشق دو طرفه بین آنها شدید است که یکی طاقت دوری از دیگری را ندارد ایشون سگ کوچولویی دارد که ماده است و در مراوده ای که بین ایشون و یک سگ نر از همان نژاد صورت می گیرد سه ماه پیش صاحب سه توله کوچولو می شود و ضمنا" ایشون از اون آدمهایی هست که تا از نحوه نگهداری حیواناتش توسط شخص دیگری مطمئن نشود اختیار اونها رو دست کسی نمی دهد و بهرحال دو تا از این توله ها رو رد کرده بود و یکی از اونها رو که خیلی دوست داشت نگه داشته بود و خلاصه بعد از مدتها کش و قوس و بدم و ندم که بین من و ایشون رد و بدل شد قرار شد تنها توله باقیمانده رو به من بده البته من علاقه زیادی به سگ نداشتم و به دلیل اینکه همسرم علاقه نشون می داد اون توله رو به هزار مکافات ازش گرفتم و آوردمش خونه ، بعد از اینکه آوردمش مستقیم بردمش و با شامپو شستمش و بعد با حوله و سشوار خشکش کردم شده بود مثل عروسک ، نمی دونستم که یک سگ چطور می تونه تو عمق قلب آدم بره اونهم تو این دنیایی که وفاداری آدمها زیر سوال رفته این توله که از قضا ماده هم بود بعد از یکی دو ساعت و یه چرت کوچولو سرحال اومد و بیشتر از همه با من اخت شد بهش که می گفتم دست بده یه دستش رو می آورد بالا و دست می داد و انگشتام رو حسابی لیس می زد و گاز آرومی می گرفت و من هم حسابی نوازشش می کردم و وقتی نیم ساعت من رو نمی دید و من بعد از این مدت سراغش می رفتم از سر و کولم بالا می رفت و دعواش که می کردم سرش رو به علامت خضوع روی زمین می گذاشت و مظلومانه نگاهم می کرد و خانم فقط به مرغ علاقه داشت چون صاحبش هر روز مرغ پخته بهش می داد خلاصه در این یک روز چنان مهرش به دلمون نشسته بود که حد نداشت اما حس مسئولیت و اینکه این حیوون زبون بسته بهتره که در جای گرم و نرم قبلیش باشه و آزادانه در خونه گردش کنه و به همه جا سرک بکشه تا اینکه تو خونه ما و تو یه قفس زندانی باشه و حساسیت ما نسبت به کثیفی و موهاش که به دست و بال آدم می چسبه و چند ماه دیگه طول می کشه تا فضولاتش رو کنترل کنه و تو خونه نریزه باعث شد آخر شب ماشا رو البته بعد از خوردن یه تیکه پیتزا به خونه قبلیش برگردونیم .

Labels:

روز کوروش بزرگ

به بهانه هفتم آبان روز پاترمی (ملی) ایرانیان و روز کوروش بزرگ و اینکه روزی وجدان خواب ایرانیان بیدار شود .

Labels:

one night with king

فیلم یک شب با پادشاه رو دیدم فیلم درباره یک دختر یهودی با بازی Tiffany Dupont بود که با ازدواج با خشایارشاه و عشقی که به اون ابراز می کنه سرنوشت قوم یهود و نسل کشی که بارها گریبانگیر آنها شده رو عوض می کنه ، کلا فیلمهایی که به نوعی به تاریخ کهن ایران اشاره داره رو دوست دارم ، این فیلم نشون می ده که حتی هالیوود هم نتونسته تاریخ و تمدن ایران رو نادیده بگیره و به جای کسانی که متولی امر هستند اقتدار شاهان ایرانی را به نمایش می گذارد .

Labels:

گلشیفته فراهانی
گلشیفته فراهانی

یادم هست که چند وقت پیش آرزوی جهانی شدنش را داشتم وقتی میم مثل مادرش را دیدم و چه زود این آرزو محقق شد ، حق او در بند بودن نبود او رفت و با فیلم Body Of Lies جهانی شد .

پ . ن : عکسهای گلشیفته فراهانی از سایت هالیوود و سایت IMDb و زندگی نامه وی از سایت ویکی پدیا .

Labels:

علی کریمی
جادوگر

در روزهای اخیر که بازی پرسپولیس رو می دیدم با اینکه قلبم همیشه برای پرسپولیس می تپد ، پرسپولیس برایم مهم نبود این مساله برام مهم بود که علی کریمی توانایی هایش را نشان دهد چهره مصمم علی کریمی رو که می دیدم و گلهای زیبایی که به ثمر رسوند بزرگی او را برای همه ثابت کرد بعد از اون علی کریمی که هیچگاه برای کشورش کم نگذاشته بود و مثل سرباز در اختیار تیم ملی بود و انتقادهای به جای او سبب اخراجش از تیم ملی شد مجددا" به تیم ملی دعوت شد اما این علی کریمی بود که از بالاترین آرزوی هر فوتبالیست که حضوردر تیم ملی بود صرفنظر کرد ، او نشان داد که زیر بار زور نمی رود و منش قلدرانه و تحکم آمیز نمی تواند زانوی او را در برابر بی عدالتی خم کند ، امیدوارم اما علی کریمی روزی دوباره پیراهن تیم ملی ایران را بپوشد و یا در کسوت بالاتری از کیان فوتبال سرزمینش دفاع کند .

Labels:

کاغذ بازی

این چندروز درگیر خیابونهای تهران بودم از این اداره به اون اداره از این ور شهر به اون ور شهر از این طبقه اداره به طبقه دیگر از این اتاق به اون اتاق خلاصه درگیر بوروکراسی اداری یا همون کاغذ بازی و نامه نگاری های معروف بودم اینکه می گویند آدم باید برای رفتن به دنبال این کاغذ بازی ها کفش آهنی پاش کنه دروغ نگفتن البته کفش من واقعا" آهنی بود و پدر پام رو در آورد بطوریکه وقتی می یومدم خونه یه تشت آب یخ درست می کردم و پام رو می ذاشتم توش !! به هر حال اینکه باید یه کفش راحت پوشید تا قلب دوم ما صداش در نیاد !! در این دولت الکترونیک با همه ادعاهای رفتن به سمت مدرنیزه تا حالا چهار روزه که درگیر هستم همه نامه ها رو هم گفتن بیست روز یا ده روز دیگه جواب می دیم ولی یه نکته جالب اینجا بود که دیگه برای انگشت نگاری دست هاتون رو جوهری نمی کنن و لیزری روی یک شیشه اثر انگشت ها رو اسکن می کنن ، طرح ترافیک و زوج و فرد هم باعث شده که نشه ماشین برد ایستگاه مترو هم دم دست ندارم اگر تا ایستگاه هم برم جای پارک پیدا نمی شه که پارک کنم اگر هم پارک کنم باید 10 دقیقه پیاده روی کنم تا به ایستگاه برسم خلاصه با همه این مکافات ، رسیدن به مترو که در حال حاضر سریع ترین راه ممکن است خودش معضل بزرگی شده از اون طرف برای رفتن از این اداره به اون یکی ماشین پیدا نمی شه که بره برای همین چندین بار ترک موتور سوار های مسافرکش سوار شدم که فکر کنم بعد از مترو سریع ترین وسیله حمل و نقله ! √ آزمایشگاهی که باید می رفتم ساعت 8 تا 13 کار می کرد و من که ساعت 14 رسیده بودم دست از پا دراز تر برگشتم و روز بعد رفتم روی دیوار نوشته بود که برای انجام آزمایش از سه روز قبل نباید هیچ داروئی مصرف بشه که بویژه از داروهای استامینوفن کدئین ، دیفنوکسیلات ، سایمتیدین ، رانیتیدین ، دیازپام و لورازپام و ... نام برده بودند رو در و دیوار هم نوشته بود جواب رو ده روز دیگه می دیم و هیچ سوالی نکنید تحکم اینجا هم حکمفرما بود و اطلاعاتی هم نبود که ازش سوالاتمان رو بپرسیم از قضا یک نفر هم پیدا شده بود که نام فامیلی اش شبیه من بود و هر وقت اون رو صدا می زنند من از جام بلند می شدم موقع خون گرفتن هم به پرستاره گفتم که من با این آقا اشتباه نشم ؟ که گفت مگه آشه ؟ بهش گفتم خدا رو چه دیدی پیش می یاد دیگه ، تا حالا کسی ازم اینطوری خون نگرفته بود !! وحشیانه سوزن رو فرو کرد و گفت پاشو نفر بعد ! بعد رفتم اون طرف برای آزمایش اعتیاد که گلاب به روتون ادرار بود چند دقیقه بعد صدا زدند آقای ... لیوان رو داد دستم و فرستاد داخل یکهو سرم رو بالا گرفتم و دیدم یک دوربین داره چهار چشمی من رو نگاه می کنه ، اومدم بیرون و دیدم که آقاهه داره با مونیتور تو توالت ها رو نگاه می کنه که احیانا" کسی کار خطایی انجام نده از نظر اینکه مثلا" تو لیوان چیزی بریزه که نتیجه آزمایش را عوض کنه !! پیشرفت کردن ها !!! √ اونهایی که ازدواج کردن می دونن که قبل از ازدواج دفتر ازدواج آزمایش هایی می ده که از نظر تالاسمی و ایدز و .. دو طرف رو چک می کنن اون موقع ها یادمه اینقد پیشرفته نبودن و برای مردا یه آقایی درجا طرفی که داشت ادرار می کرد رو نگاه می کرد طرف خانمها هم یک خانم رو صندلی نشسته بود و سرش رو کرده بود طرف داخل و دیوارهای توالت هم آینه کاری بود تا نگهبان راحت تر و دقیق تر افراد را زیر نظر داشته باشه اما خوب الان پیشرفت کردن و دوربین مدار بسته گذاشتن و با مونیتور نگاه می کنن !! √ دوستی که تو آزمایشگاه کار می کرد به من گفت که یک بار که ما به یه آقایی یه دبه دادیم و گفتیم آقا این دبه رو یکهفته ادرار کن و بیار بعد از یک هفته دیدیم که یه دبه قهوه ای رنگ آورده و وقتی بهش گفتیم که این چیه ؟ گفت که شما گفتید یک هفته ... نگاه که کردند دیدند آقا که از قضا ترک هم بوده به جای ادرار یک هفته مدفوع کرده و برای اینکه جا بشه با گوش کوب هم کوبیده و لب به لب دبه رو پر کرده !! وقتی بهش می گن که آقا ما گفتیم ادرار !! طرف گریه اش گرفته و گفته آقا من یک هفته زحمت کشیدم .... خلاصه اینکه آقا فرق ادرار و مدفوع رو نمی دونسته به نظر شما این داستان واقعیه ؟؟؟ بله این داستان واقعیه و اتفاق افتاده ... √ صحبت از این چیزها شد البته گلاب به روتون بابام تعریف می کرد که از طرف دوستی دعوت شد به جمعی که در یک باغی طرف اوشون فشم بود البته این جمع اهل خلاف و حتی سیگار هم نبودند باغ بزرگی بود که زمین والیبال هم داشت عده ای والیبال بازی می کردند عده ای با هم بحث می کردند و عده ای دیگر ورزش های دیگر حتی بابام تعریف می کرد که آقایی حدود 50 سال سرش رو گذاشته بود روی زمین و به اندازه 15 دقیقه به صورت بالانس روی هوا بود بابام هم یه گوشه ای نشسته بود و داشت والیبال تماشا می کرد در حین تماشا کردن والیبال بود که نگاهش افتاد به دستشویی ته باغ که نزدیک زمین والیبال بود و دوستش رو دید که همونطور که سر چاله توالت نشسته سرش رو از لای در کرده بیرون و داره والیبال رو نگاه می کنه و نگاه این دو نفر یعنی بابام و اون دوستش که یکهو به هم می افته هر دو از خنده روده بر می شن ... √ خاطره در خاطره شد بچه که بودم با بابام رفته بودیم مطب دکتر تو میدان ولیعصر گوش تا گوش مطب حدود پنجاه نفر آدم نشسته بود ما نزدیک میز منشی نشسته بودیم ، منشی هم یک کتابی بزرگ به قطر 15 سانت جلوش باز کرده بود و داشت می خوند مطب ساکت و هیچ کس حرف نمی زد بابام یکهو یواش در گوشم گفت این کتابی که می خونه فکر کنم المنجد باشه !! و من سریع بهش گفتن نه الکنجده !! این کلمه همان و خندیدن هر دویمان همان ، آنقدر خنده مان گرفته بود که نمی توانستیم خودمان رو کنترل کنیم البته دهنمان بسته بود و لپمان باد کرده بود و بعضی موقع فشار خنده از دهانمان بیرون می رفت تو این مطب ساکت نظر همه به طرف ما جلب شد و ما به طرز فجیعی بعد از پنج دقیقه تونستیم جلوی خنده مان رو بگیریم ، منظور اینه که بعضی اوقات آدم در موقعیت هایی قرار می گیره که خندیدن غیرقابل اجتناب است . √ کلا" من از همین دو سه نفری که می یاند و اینجا رو لطف کرده و می خونن و نظر می دن ممنونم خودم همیشه سعی کردم هر جا که می رم نظرم طوری نباشه که جنبه توهین آمیز داشته باشه اما بعضی فکرمی کنند با تحقیر کردن دیگران و خود بزرگ بینی می تونند عقده های درونی شون و کمبود هاشون رو جبران کنند بهرحال ساده می نویسم خیلی رسمی نمی نویسم نوشته هام درست مثل حرف زدنم هست و برای نوشته هام کلاس نمی ذارم و خیلی عامیانه با شما صحبت می کنم برای اونهایی که نمی دونن می گم در رشته مهندسی ... تحصیل کردم و در زمینه کاملا" متفاوتی وارد کار شدم 15 سال است روزی با حدود چهل ارباب رجوع سر و کار دارم و فکر می کنم تجربه ام در زمینه روان شناسی و تشخیص خلق و خوی آدمها از روی چهره و طرز برخورد با اونها و در دنیای مجازی از روی نوشته هاشون خیلی بالاست برای همین به کسی اجازه توهین به خودم را نمی دم و خیلی موارد شده که حتی در همین دنیای مجازی به قول دوستی خیلی ها رو به ... کشیدم مخصوصا" اونهایی که ادبیات و لحن صحبتشان به سمت خود بزرگ بینی سوق داده می شود شخصی که اومده بود و به زعم خودش قصد ارشاد من رو داشت اگر جرات داشت ایمیل یا نشانه ای از خودش می گذاشت تا پاسخ صحبت هاش رو می دادم ، طرز برخوردم با اشخاص معمولا" محترمانه است مگر اینکه حس کنم شخص حالت تهاجم داره یا ترش رو و انرژی منفی بهم می ده به قول معروف در یک خانواده فرهنگی بزرگ شدم و همیشه سعی کردم روابط اجتماعی و حسن رفتارم بر جنبه های منفی که دارم بچربد و فکر کنم موفق هم بودم اینها رو علاوه بر اینکه خودم اعتقاد دارم دیگران بارها و بارها به من یادآوری می کنند و من همیشه به کسی که ابراز محبت می کند این جمله رو می گم : که اگر شما داری این کلمات تحسین آمیز رو می گی این انعکاس همان رفتار خود شماست این خوبی خودت است که با حسن نیت و با قلب پاک این کلمات و جملات را ابراز می کنی چون اگر بین دو طرف اون رابطه خاص که به ذات آدم بر می گرده نباشه و برقرار نشه هرگز این جملات و کلمات به زبان نخواهد آمد البته تعریف کردن برای چاپلوسی را از این قاعده مستثنی می دونم ، انتقاد پذیر هستم اما به قولی انتقادی که حس کنم در جهت پیشرفت باشد نه تخریب و زیر بار حرف زور هم هیچ وقت نخواهم رفت از اون لحاظ قلبم برای ایران به شدت می تپه و بعد از خدا وطن پرست واقعی هستم هیچگاه با هر معضل و مشکلی باشه حاضر نیستم وطنم را ترک کنم و در کشور دیگری زندگی کنم به قول معروف نفسم به نفس این مرز و بوم وصله و کشورهای خارجی را فقط به خاطر تفریح چند روزه می پسندم و تمام تلاشم را به کار می گیرم تا ذره ای بتوانم به جامعه که خانواده بزرگ ترم هستند خدمت کنم .

Labels:

بده بستون

این روزها گیر دادم به زندگی یه موقع هایی هم گیر می دم به مرگ ! همه اینها برای اینه که هیچ کدومشون رو فراموش نکنم این روزها با هر کسی می شینم و حرف می زنم بحثم رو با اینکه نباید زندگی رو سخت گرفت و لذت زندگی رو برد شروع می کنم همونطور که اونهایی که نوشته هامو دنبال می کنن قبلا هم گفتم همه تا به دیگری می رسند نصیحت و راه و روش زندگی رو می خوان به آدم یاد بدن ولی وقتی نوبت به خودشون می رسه یکی باید پیدا بشه تا اونها رو نصیحت کنه و دلداریشون بده ، شاید هم این یک نیاز باشه که همه ما احتیاج داریم تا شخصی باشه تا با کلماتی جادویی دلداریمان بده و با صحبت با اون بتونیم بار غم یا مشکلی رو از روی دوشمان برداریم . √ برای اون شغلی که امتحانش رو دادم و قبول شدم یه سری استعلام هایی بهم دادند که باید جوابشون رو تهیه کنم حالا برو چهار سال درس بخون دو سال برو سربازی کارتش رو بگیر از این ور نه مدرک و نه کارت هیچ کدومشون رو هم قبول ندارن ! می گن برو تاییدیه اش رو بگیر آزمایش اعتیاد و ایدز و هپاتیت ب و معاینه چشم و نوار گوش هم دادن !! بعد از اون ور وزیرمون اونم وزیر کشور خودش اقرار می کنه که مدرک دکتراش جعلیه دانشگاه آزاد هم می گه نه از ما فوق لیسانس گرفته نه لیسانس اخیرا" هم که نمی دونم شنیدید یا نه قرائتی گفته که آقای کردان از نهضت سواد آموزی هم هیچ مدرکی نگرفته (البته این آخری اس ام اس اومده بود برام ) حالا من حرفم اینه وقتی برای یه استخدام معمولی در این مملکت ما رو هزار جا می فرستن و تا فیها خالدون آدم رو چک می کنن برای وزیرشون این روال انجام نمی شه ؟ اونهم تو این کشور که برای استخدام باید از هزار فیلتر رد شد ، خلاصه قضیه مشکوکه !! من یکی فقط خواستم اعلام کنم که هالو نیستم و شاید از درک بعضی مسائل عاجز باشم اما این مطلب رو حسابی گرفتم . √ برگردیم به زندگی ، زندگی در معنای واقعی برای من مثل بده بستون می مونه اینکه از یه دست می دی از دست دیگه می گیری با ادبیات تر اگر بخوام بگم زندگی نوعی داد و ستد هست بین اشخاص جامعه و حتی خانواده منظورم رو نمی دونم رسوندم یا نه ؟ شما برای من کاری انجام می دی و من سعی می کنم این محبت رو جبران کنم منظورم جنبه مالی قضیه نیست منظورم اون احساس مسئولیت برای جبران محبت طرف مقابلتان هست دیگه حتما" متوجه شدید نه ؟ √ هم دانشگاهی داشتم که بعد از خدمت بنا به ضرورت گذرم به ایشون افتاد الان هم یکی از نامه هایی که باید جوابش رو بگیرم باید توسط ارگانی که ایشون توش هست پاسخ داده بشه ! زمان دانشگاه همونطور که می دونید چند تا از بچه ها با هم اکیپ تشکیل می دن دونفر دونفر یا سه نفره یا بیشتر ، من و امید با هم بودیم و حمید همین دوستی که ذکر خیرش هست هم با علی بود ما دونفر بعضی اوقات با اون دو نفر یکی می شدیم و این بیشتر به موقعی برمی گشت که می خواستیم از دانشگاه به خونه برگردیم و چون من ماشین داشتم اونها رو می بردم یا حتی بعضی اوقات که با اتوبوس و ... می رفتیم مسیرمون با هم یکی بود برای همین ارتباطمون با هم به نسبت بچه های دیگه بیشتر بود اون روز به حمید که الان ماشاءاله برای خودش مسئولیتی داره و سردبیر یکی از مجلات کامپیوتری هست و بچه با اخلاقی هم هست و مثل من یه دختر ناز به اسم سارینا داره می گفتم که حمید ما اگرچه ارتباطمون مثل قدیم نیست اما مطمئن باش که به اندازه یک تار مو که به اندازه چهار سال درس خوندن در کنار هم ارزش داره تعلقاتی داریم که نمی تونیم ازش بگذریم ، دورانی بود که گذشت که از نظر من تحصیل و خدمت بهترین دوران زندگیم بود که تو این مراحل ساخته شدم برای شروع یک زندگی جدید ، دیدن دوستان قدیمی همیشه خاطره انگیزه و شما رو به فضای اون روزهایی می بره که دیگه توش نیستی و این یعنی یک حس خوب و دوست داشتنی بهرحال کمکم کرد تا بتونم زودتر به نتیجه برسم و من هم از دیدن پیشرفت دوستم لذت بردم از اینکه تونسته تو این وانفسا با این همه مشکلات که سر راه جوانهایمان است برای خودش اسم و رسمی به هم بزنه و از همین جا هم حمید جان اگر خوندی می گم که آرزوی سربلندی و پیشرفت روز افزونت رو دارم . √ از حسادت متنفرم هیچ وقت به برتری کسی بر خودم حسادت نکردم مخصوصا وقتی دوستم باشد برای من این یعنی افتخار که دوستم یا کسی که دوستش دارم مقامی داشته باشه و به این هم اعتقاد دارم که هر کسی به اون چیزی که لیاقتش رو داره باید برسه . √ زیاد می نویسم ، می دونم ! ولی این چیزهایی که می گم با صداقت کامل می گم بدون هیچ غرضی از اینکه می خونید و حتما" سرتون روهم درد می یارم می بخشید بعضی موقع دوستان فقط در مورد یک پاراگراف نظر می دن که باز هم جای تشکر داره ...

Labels:

کرنش به مرگ

تلفن زنگ می زند شماره آشنا نیست اول می گویم جواب نمی دهم شاید فلانی باشد بعد نظرم عوض می شود می گویم الو و از آن طرف صدایی که کم کم داشتم به فراموشی می سپردمش می گوید سلام سهیل هستم کمی مکث می کنم در این فاصله کوتاه تمام خاطراتی که با او داشتم در ذهنم مرور می شود یاد دوران دبیرستان و میزی که من و سهیل و عباس کنار هم می نشستیم و در این بین ارتباط من و سهیل خیلی صمیمی تر بود ، یاد روزهایی که بعد از امتحان تمام خیابانهای اطراف مدرسه را با هم گز می کردیم ، صحبتهای شیرین دوستانه درباره حال و آینده ، درباره پاسخ های سوالات امتحان و در کنار اون دادن اطلاعات جدید از خواننده ها و شوهای جدیدی که اومده ، عاشق صدای لیلا فروهر بود برای همین یکبار قبل از شروع مدرسه صبح زود او را به خانه مان بردم تا شوی جدیدی از لیلا فروهر را که گرفته بودم به او نشان بدهم دوست بودیم و کم کم برادر شدیم و منی که سخت دوست هایم را انتخاب می کنم او را به عنوان بهترین دوستم برگزیدم روزها پشت نیمکت چوبی مدرسه با هم می نشستیم و ساعات بیشتر دیگری بعد از مدرسه با هم بودیم بهانه مان هم برای دیدن هم کامپیوتر سهیل بود که به طرق مختلف سرگرممان می کرد البته من زودتر کامپیوتر رو شروع کرده بودم اون زمان من طرح کاد کامپیوتر رو با این دستگاههای کمودر 68 یاد گرفته بودم یعنی تقریبا نسل اول کامپیوتر و اطلاعاتی رو که داشتم به سهیل می دادم بعد به خاطر اینکه من توی خونه کامپیوتر نداشتم و سهیل سری اول کامپیوتر هایی رو که اومده بود خریده بود اطلاعاتش از من خیلی بیشتر شد و به خاطر استعداد خوبی هم که داشت تو این زمینه جلو رفت و من اون موقع ها یعنی حدود سال 69 هر موقع مشکلی در زمینه کامپیوتر داشتم به سهیل مراجعه می کردم مشکلات سخت افزاری نرم افزاری مثل کشتن ویروس و ایرادهای دیگر و او همیشه حلال مشکلات من بود تا اینکه اون عمران قبول شد و من برق بعد اون رفت سربازی نیروی دریایی و من نیروی زمینی بعد مدتی عسلویه کار کرد ، من ازدواج کردم و بعد اون بعد از ازدواج شاید بیشتر از دو سه بار همدیگر رو ندیدیم آخرین بار فوت بابای عباس بود بعد دیگه خبری ازش نشد تا از دوست مشترکی شنیدم که خانمش لاتاری برنده شده و سهیل و خانمش با هم رفتن آمریکا از اینکه دوست خوبم آینده درخشانی را احتمالا" پیش رو خواهد داشت خیلی خوشحال بودم و از طرف دیگر از اینکه بدون هیچ خبری گذاشته بود و رفته بود دلخور بودم چند باری هم که از دوست مشترکمان که سراغش را می گرفتم نمی دونم چه فکر هایی می کرد که نه شماره اش رو به من داد نه ایمیلش رو !! می خواستم به او بگویم که سهیل جان ما بی معرفت نیستیم که خلاصه هیچ اثری و ردی نتونستم ازش پیدا کنم به جز اینکه هر از گاهی از شهاب دوست مشترکمان حال و روزگارش را می پرسیدم دو سال از رفتنش گذشته بود و تنها یادش در ذهنم مانده بود تا اینکه امروز گوشی رو که برداشتم از شنیدن صدایش تعجب کردم گفتم کجایی ؟ که گفت تهران و بدون مقدمه گفت که پدرش که از قبل ناراحتی قلبی داشته به رحمت خدا رفته اون هم به علت اصرار دکتر برای عمل مجدد که در زیر عمل دنیای فانی را بدرود گفته و آدرس مسجد رو به من داد که شنبه باید بروم و در این شرایط دوستم را ببینم با این خبر تمام دلخوری هایم را به همدردی با سهیل تبدیل و تمامش را فراموش کردم ضمنا گفته بعد از ختم مستقیما به فرودگاه خواهد رفت و من و او تنها به اندازه یک تسلیت فرصت دیدار خواهیم داشت . √ فراموش می کنیم ! همه مان گاهی واقعیت زندگی را فراموش می کنیم به اینکه باید روزی برویم و ما که میهمان چند روزه این کره خاکی هستیم مرگ را فراموش می کنیم به این که روزی باید بدون کوله باری که اندوخته ایم و با دست خالی برویم به علت شغلی که دارم افراد زیادی را می بینم که سکته مغزی کرده اند و عضوی از اعضایشان با این سکته فلج و از کار افتاده است آخرین فردی را که دیدم مو بر بدنم سیخ شد و اشک در چشمانم حلقه زد ! نه اینکه از مرگ می ترسم ! نه ! از مرگ نمی ترسم اما از عاقبت آدمها می ترسم نه بعد از مرگ در سالها و ماهها و شاید روزهای قبل از مرگ از نحوه مردن می ترسم ! این آقایی که سکته مغزی کرده بود همسرش یک دست و دخترش دست دیگرش را گرفته بود تا بتواند راه برود راه می رفت اما خیلی سخت حرف می زد اما خیلی سخت حمید لولایی را که در سریال بزنگاه می دیدم که با واکر جفت پا می پرید اگر چه در ظاهر خنده دار به نظر می رسید! اما من این صحنه ها را در زندگی واقعی آدمها دیده ام، در حرکات همین پیرمرد سکته مغزی ، شاید اگر عطاران این حرکت را دیده بود می توانست صحنه های واقعی تری را نمایش دهد که تماشاچی را از خنده روده بر کند ولی واقعا وجود دارد صحنه هایی از این قبیل که حداقل برای من واقعا دردناک است مردی که شاید روزی صدایش عرش را می لرزاند و برای خود ابهتی داشت امروز برای راه رفتن دو نفر باید زیر بقلش را بگیرند و صدای نامفهومش را با هزار ایما و اشاره بشنوند همیشه به این فکر می کنم که زندگی آدمها را مچاله می کند ، له می کند با هر دبدبه و کبکبه ای که داشته باشی از هر نسل و قشری که باشی هم هیچ توفیری نخواهد کرد همه ما حتما" صحنه هایی از این قبیل را دیده ایم صحنه هایی که هر از گاهی تلنگری به روح سرکش انسانها می زند و آنها را به کرنش می خواند به تعظیم در برابر عظمت آفریننده هستی با نشانه های آشکار با چین و چروکی که به مرور پدیدار می شود مثل همین فصلهای روزمره مان تولد در بهار و رشد در تابستان و خم شدن در پاییز و مرگ در زمستان ، زندگی را دریابید مرگ را هم همچنین ، فردا دیر است . √ اولین چیزی که همیشه از خدا خواستم سلامتی است ، بعد زندگی با عزت و بعد مرگ بی ذلت به این اعتقاد دارم که طبیعت همیشه پاسخ شکننده ای به ظلم آدمها خواهد داد و هیچ ظلمی در این دنیا بی پاسخ نخواهد ماند و هیچ خوبی هم بی پاداش نیست همیشه از جایی پاداش می گیری که حتی تصورش را هم نمی کنی، به نظمی که در دنیا وجود دارد اعتقاد دارم و تصور می کنم اگر بی نظمی یا تناقضی هم وجود داره بی علت نیست علتش هم می تونه اتفاقات و تصادفاتی باشد که خواسته یا ناخواسته به وجود می یاد که انسانها هم از عوامل تعیین کننده آن هستند . √ اگر آزمایش بیگ بنگ با موفقیت انجام می شد خیلی مسائل برای خیلی آدمها حل می شد علم اون هم از نوع ریاضی و فیزیک که انیشتین یکی از نابغه های آن بود پاسخ خیلی از سوالها را داد به این که نمی شود مطلق گرا بود و نسبیتی که در تمام جوانب وجود داره از کوچکترین تا بزرگترین مسائل رو در بر می گیره اما به نظر، کسانی که مطلق گرا هستند زندگی راحت تری دارند چون یک سری قواعدی را قبول دارند که طبق اون عمل می کنند اما در جهانی که مشخص شده در هر لحظه انرژی در حال تبدیل است نسبی گرایی که معقول تر به نظر می رسه اذهان خیلی انسانها را مشوش کرده که باید منتظر بود روزی تنها و تنها علم پاسخگوی آن باشد .

Labels:


Referring Sites

referer referrer referers referrers http_referer
©2004-2012 Hamsaafar - Weblog - All Rights Reserved