<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d7895323\x26blogName\x3d%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dLIGHT\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://hamsaafar.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://hamsaafar.blogspot.com/\x26vt\x3d-7349916076664081182', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>




Previous Posts


Links

Favorite Links

Archives

Support By


همسفر

کرنش به مرگ

تلفن زنگ می زند شماره آشنا نیست اول می گویم جواب نمی دهم شاید فلانی باشد بعد نظرم عوض می شود می گویم الو و از آن طرف صدایی که کم کم داشتم به فراموشی می سپردمش می گوید سلام سهیل هستم کمی مکث می کنم در این فاصله کوتاه تمام خاطراتی که با او داشتم در ذهنم مرور می شود یاد دوران دبیرستان و میزی که من و سهیل و عباس کنار هم می نشستیم و در این بین ارتباط من و سهیل خیلی صمیمی تر بود ، یاد روزهایی که بعد از امتحان تمام خیابانهای اطراف مدرسه را با هم گز می کردیم ، صحبتهای شیرین دوستانه درباره حال و آینده ، درباره پاسخ های سوالات امتحان و در کنار اون دادن اطلاعات جدید از خواننده ها و شوهای جدیدی که اومده ، عاشق صدای لیلا فروهر بود برای همین یکبار قبل از شروع مدرسه صبح زود او را به خانه مان بردم تا شوی جدیدی از لیلا فروهر را که گرفته بودم به او نشان بدهم دوست بودیم و کم کم برادر شدیم و منی که سخت دوست هایم را انتخاب می کنم او را به عنوان بهترین دوستم برگزیدم روزها پشت نیمکت چوبی مدرسه با هم می نشستیم و ساعات بیشتر دیگری بعد از مدرسه با هم بودیم بهانه مان هم برای دیدن هم کامپیوتر سهیل بود که به طرق مختلف سرگرممان می کرد البته من زودتر کامپیوتر رو شروع کرده بودم اون زمان من طرح کاد کامپیوتر رو با این دستگاههای کمودر 68 یاد گرفته بودم یعنی تقریبا نسل اول کامپیوتر و اطلاعاتی رو که داشتم به سهیل می دادم بعد به خاطر اینکه من توی خونه کامپیوتر نداشتم و سهیل سری اول کامپیوتر هایی رو که اومده بود خریده بود اطلاعاتش از من خیلی بیشتر شد و به خاطر استعداد خوبی هم که داشت تو این زمینه جلو رفت و من اون موقع ها یعنی حدود سال 69 هر موقع مشکلی در زمینه کامپیوتر داشتم به سهیل مراجعه می کردم مشکلات سخت افزاری نرم افزاری مثل کشتن ویروس و ایرادهای دیگر و او همیشه حلال مشکلات من بود تا اینکه اون عمران قبول شد و من برق بعد اون رفت سربازی نیروی دریایی و من نیروی زمینی بعد مدتی عسلویه کار کرد ، من ازدواج کردم و بعد اون بعد از ازدواج شاید بیشتر از دو سه بار همدیگر رو ندیدیم آخرین بار فوت بابای عباس بود بعد دیگه خبری ازش نشد تا از دوست مشترکی شنیدم که خانمش لاتاری برنده شده و سهیل و خانمش با هم رفتن آمریکا از اینکه دوست خوبم آینده درخشانی را احتمالا" پیش رو خواهد داشت خیلی خوشحال بودم و از طرف دیگر از اینکه بدون هیچ خبری گذاشته بود و رفته بود دلخور بودم چند باری هم که از دوست مشترکمان که سراغش را می گرفتم نمی دونم چه فکر هایی می کرد که نه شماره اش رو به من داد نه ایمیلش رو !! می خواستم به او بگویم که سهیل جان ما بی معرفت نیستیم که خلاصه هیچ اثری و ردی نتونستم ازش پیدا کنم به جز اینکه هر از گاهی از شهاب دوست مشترکمان حال و روزگارش را می پرسیدم دو سال از رفتنش گذشته بود و تنها یادش در ذهنم مانده بود تا اینکه امروز گوشی رو که برداشتم از شنیدن صدایش تعجب کردم گفتم کجایی ؟ که گفت تهران و بدون مقدمه گفت که پدرش که از قبل ناراحتی قلبی داشته به رحمت خدا رفته اون هم به علت اصرار دکتر برای عمل مجدد که در زیر عمل دنیای فانی را بدرود گفته و آدرس مسجد رو به من داد که شنبه باید بروم و در این شرایط دوستم را ببینم با این خبر تمام دلخوری هایم را به همدردی با سهیل تبدیل و تمامش را فراموش کردم ضمنا گفته بعد از ختم مستقیما به فرودگاه خواهد رفت و من و او تنها به اندازه یک تسلیت فرصت دیدار خواهیم داشت . √ فراموش می کنیم ! همه مان گاهی واقعیت زندگی را فراموش می کنیم به اینکه باید روزی برویم و ما که میهمان چند روزه این کره خاکی هستیم مرگ را فراموش می کنیم به این که روزی باید بدون کوله باری که اندوخته ایم و با دست خالی برویم به علت شغلی که دارم افراد زیادی را می بینم که سکته مغزی کرده اند و عضوی از اعضایشان با این سکته فلج و از کار افتاده است آخرین فردی را که دیدم مو بر بدنم سیخ شد و اشک در چشمانم حلقه زد ! نه اینکه از مرگ می ترسم ! نه ! از مرگ نمی ترسم اما از عاقبت آدمها می ترسم نه بعد از مرگ در سالها و ماهها و شاید روزهای قبل از مرگ از نحوه مردن می ترسم ! این آقایی که سکته مغزی کرده بود همسرش یک دست و دخترش دست دیگرش را گرفته بود تا بتواند راه برود راه می رفت اما خیلی سخت حرف می زد اما خیلی سخت حمید لولایی را که در سریال بزنگاه می دیدم که با واکر جفت پا می پرید اگر چه در ظاهر خنده دار به نظر می رسید! اما من این صحنه ها را در زندگی واقعی آدمها دیده ام، در حرکات همین پیرمرد سکته مغزی ، شاید اگر عطاران این حرکت را دیده بود می توانست صحنه های واقعی تری را نمایش دهد که تماشاچی را از خنده روده بر کند ولی واقعا وجود دارد صحنه هایی از این قبیل که حداقل برای من واقعا دردناک است مردی که شاید روزی صدایش عرش را می لرزاند و برای خود ابهتی داشت امروز برای راه رفتن دو نفر باید زیر بقلش را بگیرند و صدای نامفهومش را با هزار ایما و اشاره بشنوند همیشه به این فکر می کنم که زندگی آدمها را مچاله می کند ، له می کند با هر دبدبه و کبکبه ای که داشته باشی از هر نسل و قشری که باشی هم هیچ توفیری نخواهد کرد همه ما حتما" صحنه هایی از این قبیل را دیده ایم صحنه هایی که هر از گاهی تلنگری به روح سرکش انسانها می زند و آنها را به کرنش می خواند به تعظیم در برابر عظمت آفریننده هستی با نشانه های آشکار با چین و چروکی که به مرور پدیدار می شود مثل همین فصلهای روزمره مان تولد در بهار و رشد در تابستان و خم شدن در پاییز و مرگ در زمستان ، زندگی را دریابید مرگ را هم همچنین ، فردا دیر است . √ اولین چیزی که همیشه از خدا خواستم سلامتی است ، بعد زندگی با عزت و بعد مرگ بی ذلت به این اعتقاد دارم که طبیعت همیشه پاسخ شکننده ای به ظلم آدمها خواهد داد و هیچ ظلمی در این دنیا بی پاسخ نخواهد ماند و هیچ خوبی هم بی پاداش نیست همیشه از جایی پاداش می گیری که حتی تصورش را هم نمی کنی، به نظمی که در دنیا وجود دارد اعتقاد دارم و تصور می کنم اگر بی نظمی یا تناقضی هم وجود داره بی علت نیست علتش هم می تونه اتفاقات و تصادفاتی باشد که خواسته یا ناخواسته به وجود می یاد که انسانها هم از عوامل تعیین کننده آن هستند . √ اگر آزمایش بیگ بنگ با موفقیت انجام می شد خیلی مسائل برای خیلی آدمها حل می شد علم اون هم از نوع ریاضی و فیزیک که انیشتین یکی از نابغه های آن بود پاسخ خیلی از سوالها را داد به این که نمی شود مطلق گرا بود و نسبیتی که در تمام جوانب وجود داره از کوچکترین تا بزرگترین مسائل رو در بر می گیره اما به نظر، کسانی که مطلق گرا هستند زندگی راحت تری دارند چون یک سری قواعدی را قبول دارند که طبق اون عمل می کنند اما در جهانی که مشخص شده در هر لحظه انرژی در حال تبدیل است نسبی گرایی که معقول تر به نظر می رسه اذهان خیلی انسانها را مشوش کرده که باید منتظر بود روزی تنها و تنها علم پاسخگوی آن باشد .

Labels:


Referring Sites

referer referrer referers referrers http_referer
©2004-2012 Hamsaafar - Weblog - All Rights Reserved