<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d7895323\x26blogName\x3d%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dLIGHT\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://hamsaafar.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://hamsaafar.blogspot.com/\x26vt\x3d-7349916076664081182', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>




Previous Posts


Links

Favorite Links

Archives

Support By


همسفر

آخرین نفس

خدا نصیب نکند که بخواهی خبر بد اونهم خبر فوت کسی را مثل فرزند برای مادرش ببرید ، کاری که من در این چند روز گرفتارش بودم مادربزرگ را سوار ماشین کردم و از مسیر بزرگراه آیت اله صدر به سمت جاده لشکرک و میگون حرکت کردیم پیچاپیچ جاده ها را یکی پس از دیگری گذراندیم و در همین حال با مقدمه چینی از بیمارستان و سکته قلبی شروع کردم تا به آخر رسیدم لحظات سختی بود آه هایی که مادربزرگ می کشید جگرم را می سوزاند ، مرتب می گفت : عزیزم ، عزیزم ... وصیت کرده بود درحوالی فشم به خاک بسپاریمش ، عاشق حوالی لواسان و فشم بود عاشق طبیعت و شکار و اینکه دو سه شب با دوستانش کنار رودخانه چادر بزند ، به شکار برود و شب را در قایق بر روی دریاچه سد لتیان به صبح برساند ، ماهی را تازه تازه کباب کند و بخورد ، همیشه لباسهایش مرتب بود ، اتوکشیده و تمیز ، تا چند سال پیش شش ماه اینور بود و شش ما آنور ، اما در این سال اخیر یکسالی می شد که اینجا مانده بود ، عاشق ایران بود گرچه همسرش اروپا را ترجیح می داد حتی تصمیم تجدید فراش هم گرفته بود ، به دوستان نزدیکش گفته بود که دو سال پیش دکترها به او گفته اند تا دو سال دیگر بیشتر زنده نیست ! تا زمان فوتش کلمه ای از ناراحتی قلبی از او نشنیده بودیم ، بعد از فوت که گفتند تنها 10 درصد رگهای قلبش کار می کرده از تعجب داشتم شاخ در می آوردم !! در کنار عزیزترین عزیزانت باشی و از آنها بی خبر ؟!! بعد از فوت که برای خرید قبر رفته بودند اجازه دفن در آن محل را ندادند و گفتند که در این محل فقط بومی ها را دفن می کنند اما وقتی گوشه تراول های سبز را دیدند با گرفتن حدود یک میلیون تومن رضایت دادند که او را در ماوای همیشگی اش به خاک بسپاریم آنهایی که می شناختنش از آدمی با این اوصاف که پیاده روی و رفتن کوه را ترک نکرده بود و یک دفعه کوچ کرده بود انتظار این مسافرت زودهنگام را نداشتند بنگاه داری که امور مالی او را انجام می داد از جمله خرید دو ویلا در لواسان تعریف می کرد که من دخترم که می خواست عروسی کند یک و نیم میلیون تومان به او داد ، یا رستوران داری می گفت به من پیشنهاد داده بود که این جا را هتل بسازیم و این طرف رو رستوران و ... هنگامی هم که برای چسباندن آگهی ترحیمش به اطراف منزلشان رفتم تعجب می کردند یکی شان می گفت همین چند روز پیش بود که کیفش را دستش گرفته بود از این طرف می رفت پایین ، سه چهار کارگر آنجا هم وقتی برای گرفتن اجازه برای چسباندن آگهی ترحیم بر روی شیشه سوپر مارکت به آنها مراجعه کردم آگهی را با تعجب به هم نشان می دادند ... کی فوت کرده ؟ خدا بیامرزدش ... انگار چیزی می خواست بگه که قورتش داد ! گفتم بگو و گفت که سرکه بالزامیک و روغن زیتون های ما رو این می خرید ! حتی روزنامه فروش که پسری چهارده پانزده ساله بود و فکر نمی کردم اجازه بدهد بغض گلویش را گرفته بود ... آری دوستان اکثرمان غافل از اینیم که تنها چیزی که زندگی به ما نمی دهد فرصت است و شاید این نفسی که پایین می رود آخرین نفس باشد .

Labels:


Referring Sites

referer referrer referers referrers http_referer
©2004-2012 Hamsaafar - Weblog - All Rights Reserved