<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d7895323\x26blogName\x3d%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dLIGHT\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://hamsaafar.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://hamsaafar.blogspot.com/\x26vt\x3d-7349916076664081182', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>




Previous Posts


Links

Favorite Links

Archives

Support By


همسفر

مدیتیشن - متافیزیک

وارد نانوایی فانتزی شدم دو مرد قبل از من داخل نانوایی بودند طرز لباس پوشیدن و چهره یکی از مردها نظرم رو جلب کرد مردی حدود 45 سال به نظر می رسید اول از هر چیزی توجهم به سمت برقی که از گوش اون مرد می اومد رفت و مشخص تر به سراغ صلیب ریزی که با یک زنجیر از گوش مرد آویزان بود بعد به شلوار جینی که اون رو داخل چکمه های قهوه ای کمرنگش اش قرار داده بود ، زودتر از من اومده بود و ظاهرا" فروشنده مدل نان خرمایی که مد نظر ایشان بود را نداشت من که مردد بودن این شخص رو دیدم 2 تا نون فرانسوی درخواست کردم اما مرد نوع دیگری از نان خرما را درخواست کرد در همین حین من باز وقت داشتم تا مرد را مرور کنم جلیقه ای به تن داشت و زیر اون هم پیراهن مشکی پوشیده بود که یقه اش تا وسط سینه اش باز بود و در گردنش حدود هفت هشت تا گردن بند ریز و درشت نقره ای و طلایی داشت با ریشهای تراشیده و سبیلهای چخماقی و چشمهایی گرد خرید هایی هم از قبل کرده بود و روی زمین گذاشته بود داخل کیسه اش یک شیر پاک و یک نوشابه کوکا بود نان خرمایش را گرفت و خم شد تا اون را داخل کیسه خریدهای دیگرش بگذارد در همین حین شروع کرد به دستور دادن و فحشهایی که گاهی اوقات با دستوراتش قاطی می شد انگار مدیرعامل کارخانه یا شرکتی دارد به کارمندانش امر و نهی می کند اول فکر کردم بلوتوث توی گوشش هست و دارد تلفنی صحبت می کند اما بعد متوجه شدم که خیر اینطور نیست مخاطب ایشان شخص دیگری است یعنی از دید عام داشت داشت با خودش حرف می زد خلاصه رفتارش تعجب برانگیز بود در وحله اول این فکر به ذهن متبادر می شد که دیوانه است مرد پول خریدش را حساب کرد و رفت ، شاگرد نونوایی متعجب خشکش زده بود و با چهره اش علت رفتار عجیب اون مرد رو از من سوال می کرد ! بهش گفتم با بالا ارتباط دارد ! سرش را گرفت بالا و فکر کرد طبقه بالای نانوایی را می گویم گفتم با آسمانها و ...

در همین حین بود که مرد دوباره برگشت داخل نانوایی و یکراست اومد سراغ من و از من پرسید : شما پزشک هستید ؟ گرچه مو بر بدنم سیخ شده بود خودم را کنترل کردم و با آرامی به ایشان گفتم : خیر و قبل از این که کلامی را آغاز کند بهش گفتم من این نوع افکار را باور دارم و رفتار شما را درک می کنم و می دانم که زیاد می دانی ! شروع کرد به صحبت و به اندازه دو دقیقه درباره اینکه در این مملکت پزشک نداریم و فلانی ( یک اسم پزشک معروف رو برد ) که روی فلان فامیل من عمل کرد هم پزشک نبود و اصلاحات خارجی و عجیب و غریب دیگری مثل DP و اصلاحات آشنای دیگری مثل مدیتیشن و خلاصه با تعریف من از ایشان راضی شد که برود ! حرکت کرد به سمت در خروجی و من با خداحافظ بدرقه اش کردم و خدانگهداری نیز گفت و رفت ، به شاگرد نانوایی که کماکان مات مانده بود گفتم چون صحبتهای ما را شنیده بود برگشت فکر کنم شاگرد نانوایی حسابی ترسیده بود این امر از وجناتش به خوبی عیان بود بهش گفتم تا دوباره برنگشته نون من رو بده تا بروم .

پ . ن : مدیتیشن 1 - 2 - متافیزیک 1 - 2

Labels:


Referring Sites

referer referrer referers referrers http_referer
©2004-2012 Hamsaafar - Weblog - All Rights Reserved