<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d7895323\x26blogName\x3d%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dLIGHT\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://hamsaafar.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://hamsaafar.blogspot.com/\x26vt\x3d-7349916076664081182', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>




Previous Posts


Links

Favorite Links

Archives

Support By


همسفر

بیگیر بیگیر

رفته بودیم تجریش بازار قائم ، از اون قسمتی که از طبقه دوم پاساژ می یاد تو خیابون ، بیرون اومدیم که یهو دیدیم یه خانم محترم مسنی به همسر محترم بنده با لهجه می گه ( بیگیر بیگیره ) خنده ام گرفته بود ! گشت ارشاد رو دیدم که اونجا وایستاده بود فاطی کماندو و زینب سگ سیبیل هم لنگاشون رو به اندازه عرض شونه هاشون باز و دستشون رو از پشت به هم گره زده بودند و چشم چرانی می کردند ون نیروی انتظامی هم در حال پر شدن بود !!! خلاصه صحنه درامی بود .

√ خانمی چادری تعریف می کرد : که داشتم از میدون محسنی رد می شدم که گشت ارشاد اونجا وایستاده بود و می گه که همینطوری زل زده بودند به من ! من هم بهشون گفتم : چیه ؟ بیاید منو هم بگیرید ...

√ یه خاطره از دوران دبیرستان بگم : دبیرستان البرز که بودم یه روز نماز جماعت به امامت مدیر مدرسه برگزار می شد اونهم مدیری که مدیرکل آموزش و پرورش هم ازش حساب می برد و از همه بچه ها هم زهر چشم گرفته بود ، از قضا من و سعید (یکی از دوستام) پشت سر ایشون در خط اول نشسته بودیم یکی دو رکعت نخونده بودیم که می ریم سجده و من که دقیقا" پشت سر مدیر و به فاصله کمی از او بودم زودتر سر از سجده بر می دارم و بلند شدن همان و با کله محکم زدن به باسن مدیر محترم همان ! یه تکونی خورد و کمی به سمت جلو شتاب گرفت و من و سعید هم که هم ترسیده بودیم و هم خنده مون گرفته بود زودتر از بقیه نماز و تموم کردیم و فلنگ و بستیم . √ یه خاطره هم از سربازی : خدمت سربازی که بودم با داشتن لیسانس و درجه ستوان دو علاوه بر کارهایی که کمی به رشته ام ارتباط داشت مدتی شده بودم راننده یک گروهبان دوم رسمی شاید ندونید ولی توی سپاه که من خدمت کردم رسمی ها حتی اگر بی سواد و گروهبان باشند بر سربازهای وظیفه تحصیل کرده که حداقل ستوان 3 و حداکثر ستوان یک هستند ارجحیت دارند در این اثنا بعضی اوقات ماشینها رو باید به قسمت لجستیک برای تعمیر می بردیم روزی تعمیرکار در حال تعمیر از من خواسته بود که سوییچ رو باز کنم و من هم از ظن خودم باز کرده بودم که یارو متوجه شد که من سوییچ رو باز نکردم و من مرتب می گفتم بازه ! که یهو برگشت به من گفت مگه تو لیسانس نداری ؟ من هم بهش گفتم چه ربطی داره ؟ لیسانس داشتن با بلد نبودن باز کردن سوییچ این ماشینهای اوراقی .

√ خبری بود که اروپائیان روزی دارند به نام روز همسایگان که ظاهرا همین دیروز بوده و همسایه ها با همدیگر مراوده بیشتری دارند و از اوضاع و احوال هم باخبر می شوند که این روز در ژاپن و تایوان هم مد شده ، اما اگر همچین روزی رو در ایران بگذارند مسلما " با استقبال روبرو نخواهد شد چون اکثرا" سالی یکبار اونهم به زور همدگیر رو می بینند یعنی اصلا" چشم دیدن هم رو ندارند .

Labels: ,


Referring Sites

referer referrer referers referrers http_referer
©2004-2012 Hamsaafar - Weblog - All Rights Reserved