<body><script type="text/javascript"> function setAttributeOnload(object, attribute, val) { if(window.addEventListener) { window.addEventListener('load', function(){ object[attribute] = val; }, false); } else { window.attachEvent('onload', function(){ object[attribute] = val; }); } } </script> <div id="navbar-iframe-container"></div> <script type="text/javascript" src="https://apis.google.com/js/platform.js"></script> <script type="text/javascript"> gapi.load("gapi.iframes:gapi.iframes.style.bubble", function() { if (gapi.iframes && gapi.iframes.getContext) { gapi.iframes.getContext().openChild({ url: 'https://www.blogger.com/navbar.g?targetBlogID\x3d7895323\x26blogName\x3d%D9%87%D9%85%D8%B3%D9%81%D8%B1\x26publishMode\x3dPUBLISH_MODE_BLOGSPOT\x26navbarType\x3dLIGHT\x26layoutType\x3dCLASSIC\x26searchRoot\x3dhttps://hamsaafar.blogspot.com/search\x26blogLocale\x3den\x26v\x3d2\x26homepageUrl\x3dhttp://hamsaafar.blogspot.com/\x26vt\x3d-7349916076664081182', where: document.getElementById("navbar-iframe-container"), id: "navbar-iframe" }); } }); </script>




Previous Posts


Links

Favorite Links

Archives

Support By


همسفر

گل اومد بهار اومد - نخودی
نخودی

روزی بود ، روزگاری بود تو بیابون خدا نخودی از نخودا خونه داشت و زندگی همه چی ، هر چی بگی ! همه چی ، از همه جور : روی رَف تنگِ بلور اینورِ رَف گلاب پاش اونورِ رَف گلاب پاش تِرمه و سوزنی داشت پارچه ی پیرهنی داشت . نخودی نگو ، بلا بود خوشگلِ خوشگلا بود امّا فقط یه غم داشت یه چیز تو دنیا کم داشت : همدل و همزبون نداشت جفت هم آشیون نداشت نخودی تو اون دَرندَشت تنهای تنها می گشت هر صبحِ زود پا می شد راهیِ صحرا می شد اینور و اونور می گشت قدم زنون بر می گشت می گفت : « چرا ، خدا جون تو این بَرّ و بیابون تنهایِ تنها موندم از زندگی وا موندم ؟ » یه صبح زود که پا شد چِشاش دوباره وا شد اینورِ شو نیگا کرد اونورِشو نیگا کرد اومد کنارِ پنجره دیدش که پشت پنجره از همیشه م خالی تره ! نخودی غمش گرفت غمِ عالمش گرفت : « چکنم ، چکار کنم ؟ چه جوری از تنهایی فرار کنم ؟ هَوار کنم ؟ سَر بزارَم به صحرا دل بکنم از اینجا ؟ نه .. نخودی ! مَگه دیوونه شدی ؟ دل بِکنی از اینجا – کجا میری ؟ سر می ذاری به صحرا ؟ آخه ، ببینم ، با غُصه کدوم کاری دُرسّه ؟ غصه که کار نمی شه اینو بدون همیشه ! » برگشت و جاشو جَم کرد چایی رو آورد و دَم کرد اتاقو قشنگ جارو زد رختار و شست ، اُتو زد شونه به زُلفونش کشید سُرمه به مُژگونش کشید . زلفِ سیاهش رو دوشش گوشواره هاش به گوشش کاراشو روبِرا کرد تو آیینه نیگا کرد نخودی ، نَه بِه از شما ، شده بود یه تیکه ماه ! « حیف ! کسی نیس نیگام کُنه نیگا به سَر تا پام کنه بیاد بگه خاله نخودی وای که چِقَد خوشگل شدی ! » نخودی چشم به راه موند امّا زمین سیاه موند . یه هفته ، دو هفته ، سه هفته ، چهار هفته بود که برف و سرما رفته بود . یه روز یه کولی اومد ، تَق و تَق و تَق به در زد « بی بی ، سلام ! » «علیک سلام ! » «فال بگیرم ؟ » « بگیر برام . » دستشو گرفت تو دستش : خُب ، ببینم چی هستِش ؟ خوشا به حالِت ، خاله راستی که فالِت فاله ! اما بِگم بَرات ، ننه اِنگار یکی بات دُشمنه همون طِلِسمت کرده جادو به اسمت کرده جَنبَل و جادو کرده کارا رو وارو کرده بهار و اَفسون کرده از تو رو گردون کرده . چرا ؟ .. خدا می دونه ! خب ، دیوه این دیوونه اون عاشقِ سیاهیه دشمن مرغ و ماهیه . یه ماه تموم تو جاده آقا دیوه وایستاده میونِ راه نشسته راهِ بهارو بسته ... » کولیه گفت و گفت و گفت نخودی حرفاشو شِنفت خندید و گفت : « چه حرفا ! دیو سیا تو برفا ؟ من باوَرَم نمی شه جادو سرم نمی شه . طلسم چیه ، جادو چیه ؟ دیوِ سیا تو کوه چیه ؟ جادو که کار نِمی شه ، اینو بدون همیشه ! هر چی که جادو جَنبَله کار آدَمای تَنبله منم اگه زِرنگم میرم با دیو می جنگم . » نخودی ، یِهو از جا پرید ( نخودی ، نگو ، گُرد آفرید ! ) لباسِ جنگو تن کرد چَرم پلنگو تن کرد شمشیر و گرفت به این دست سِپَرو گرفت به اون دست خَنجر و بر کمر بست : « میرم طلسمو می شکنم دیوه رو دودِش می کنم ! » سوار مادیون شد تو دَرّه ها روون شد از رَدّ ِ پای دیوه رسید به جایِ دیوه : یه غارِ سرد و تاریک تنگ و دراز و باریک « دیوه ، بیا ! من اومدم به جنگ دشمن اومدم فِلفِل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه ! های دیوه ، های ! کجایی ؟ به جنگ من میایی ؟ » صِداش تو کوه پیچید : های ! از کوه جواب رسید : های ! دیوه دوید از غار بیرون نخودی رو دید رو مادیون دیوه رو میگی ، دِه بخند ! حالا نخند و کِی بِخند ! « هاه هاه ، ها ها ، ها ها ها نخودی رو باش ، چه حرفا ! اِنگار که دیوونه شده به جنگ دیوا اومده ! » دیوه دوباره خندید صداش تو کوها پیچید : « یِه وجَبی ! می دونی با کی رَجَز می خونی که اومدی داد می زنی هِی داد و فریاد می زنی ؟ هر کی هواییت کرده به اینجا راهیت کرده این حرفا رو یادِت داده شامِ مَنو فرستاده ! تو شام امشب منی یه لقمه چپ منی ! » تا اسم شامو آورد نخودی حسابی جا خورد اما به یادِش اومد که هیچ نباید جا زد . جا زدن و باختن ، همون ! با دشمنا ساختن همون ! یِهو پرید به دیوه خنجر کشید رو دیوه دیوه رو می گی ، آب شد مثل دیوار خراب شد : کوچیکتر و کوچیکتر باریکتر و باریکتر تا اینکه نابود شد دود شد و دود شد . نخودی واسِه ی همیشه دیوه رو کرد تو شیشه . دیوه چی بود ؟ ابرِ سیا به شکل دیو بَد ادا ، دشمن اَبرای سفید لج کرده بود ، نمی بارید . « دیوه که از میون رفت دود شد به آسمون رفت باید بارون بِباره که نوبت بهاره . » نخودی شُدِش رَوونه یه راس اومد به خونه کاراشو که روبرا کرد انگار یکی صدا کرد اومد کنارِ پنجره دیدش که پشت پنجره چه مَعرِکهَ س ! چه مَحشَره ! صد تا سوار می اومدن ساز و ناقاره می زدن سوارای زرّین کَمر سوار اسبای کَهَر نی بود و نی لبک بود پرواز شاپَرک بود هوا می شد روشن تر صدا می شد بُلَن تر : « آی گل دارم ، بهار دارم ! لاله و لاله زار دارم ! » یه پیرمرد تُپُلی ریشِش سفید ، لُپِّش گلی شلوار قَدَک ، تِرمه قبا گیوه ی ابریشم به پا اسب سفید سوار بود پُشتِش یه کوله بار بود « چی توی اون اَنبونه ؟ خدا ، خودش می دونه ! » نخودی پَر در آورد رفتش جلو سلام کرد «سلام عمو ! » « عمو سلام ! » «خونم می یای ؟ » « حالا نمیام ، می خوام بِرم کار دارم می بینی چِقد بار دارم : ( سوارا رو نشون داد . قطارا رو نشون داد . ) باید بِرم دَر بزنم به بچه ها سَر بزنم گشت بزنم تو کوچه ها عیدی بدم به بچه ها صحرا رو سبزه زار کنم باغو پر از بهار کنم شکوفه بارونِش کنم از گُل چِراغونش کنم . اما ببینم ، نخودی ! چرا یِهو تولَب شدی ؟ دُرُسته عمو پیره داره از اینجا میره ، تنهات نمی گذاره . » «راس می گی عمو ؟ » « دِ ، آره ! » نخودی نیگا نیگا کرد عمو پیرمرد ، صدا کرد : « های ، گل بیا ، بهار بیا ! لاله و لاله زار بیا ! » نخودی دیدش که پنجره از گُل و سبزه مَحشَره : شمشادا قد کشیدن اونم چِقد کشیدن ! یکدَفه از آلاله پُر شد حیاط خاله چلچله ها : جریس ! جریس ! مهمون اومد ، صاب خونه نیس ؟ » دیگه نخودی تنها نبود تنها تو اون صحرا نبود بازی می کرد و می دید با گل می گفت ، گل می شنید . وای که چِقَد عالی بود ، جای هَمتون خالی بود !

پ . ن 1 : کتاب گل اومد بهار اومد – شعر از منوچهر نیستانی نقاشی از پرویز کلانتری از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان - چاپ اول اسفند 1347 – چاپ دوم اسفند 1350 – چاپ سوم شهریور 1353 ( دانلود فایل Pdf کتاب - بزودی )

پ . ن 2 : با جستجوی فراوان جز چند خطی درباره نخودی در اینترنت نیافتم ، کتاب گل اومد بهار اومد که به نخودی هم معروفه 40 سال پیش منتشر شد و شعر تاثیر گذاری است که نوید بهار و فراموش کردن غم و غصه و مبارزه با دیو سیاه و پلیدی را می دهد و در برابر کتابهایی که هم اکنون برای کودکان منتشر می شود به نظر من یک سر و گردن بالاتر است ، با کنکاش فراوان کتاب نخودی رو که مربوط به دوران کودکیم بود از منزل پدری تهیه کردم ( با این وصف که کتاب توسط پدر حفظ شده بود ) و امید که برای شما که با این داستان خاطره دارید و مادران و پدران جوانی که می خواهند با داستانی زیبا و جذاب ، هویت ایرانی را به فرزندانشان بشناسانند و یا تاکنون این داستان را نشنیده اند مثمر ثمر باشد .

پ . ن 3 : مانا نیستانی و توکا نیستانی کاریکاتوریست های ایرانی فرزندان منوچهر نیستانی هستند ( سایت رسمی توکا ) و ( سایت مانا نیستانی ) و ( سایت ایران کارتون ) .

پ . ن 4 : ضمنا در صورت کپی برداری لینک به این پست فراموش نشود .

Labels:


Referring Sites

referer referrer referers referrers http_referer
©2004-2012 Hamsaafar - Weblog - All Rights Reserved